اینجا از دغدغه های مادی دنیا و کینه های خاکستری آن هیچ خبری نیست..
اینجا اشک غم با شوق و احساس در هم آمیخته شده...
راستی اینجا چقدر نفس کشیدن غنیمت دارد...
اینجا چقدرحسرت داری که ساعتها ناگفته های دلت را برای محبوبت با زبان اشک بیان کنی و هیچ کس با اشاره به تو نگوید:ایرانی!بلند شو...
اینجا صدای شکستن دلها بسیار می آید.
اینجا کنار حرم،ناله های یا حسین و یا زینب بسیار می آید..
اینجا تنها نشستن و با چشم غلطیده در اشک نگاه کردن و هق هق گریه،عجب طعم خوشی دارد..
اینجا آوارگی و شیدایی با پای برهنه بر زمین گرم و مقدسی که دردانه زهرا(س) بر آن قدم گذاشته،چه لذتی دارد..
اینجا ناله های زینب و درد دل های رقیه با پدر وجودت را ذوب می کند...
اینجا آتش گرفتن خیمه ها را میبینی.اما نه!...احساس سوختن به تماشا نمی رسد..آتش بگیر..
اینجا هیچ چیز به اندازه اشک،انسان را به خدا نمی رساند..
راستی که اینجا چه بهانه عزیزی برای عاشقی داری..
اینجا نمی دانی به کدامین بارقه نور خیره شوی! این سرگردانی آزارت میدهد..
اینجا حس کودک یتیمی را داری! اشکهای خسته از غربت شیعه را با گوشه لباست پاک میکنی ولی هرچه می گریی آرام نمی شوی!
اینجا غربت ،درد سنگینی را بر دلت وارد می کند که اشکهای بی امان آن را تسکین نمیدهد..
آری! اینجا نینوا با هوایی بارانی از ابرهای غم و اندوه و غربت است.
احساس می کنم که قلب تو در تاب و تب این غم گران،در هوای غبار آلود سینه ات،می خواهد از تپش بایستد.
می خواهم بگویم اینجا...
اینجا حضور صاحب الزمان را می شود احساس کرد..
به اینجا که می رسی غمگینانه پاهای خویش را برهنه می کنی تا اندکی از نیروی حسین و صبر زینب را از این سنگ فرش های متبرک به خویشتن جذب کنی،آرام و متین به سوی حرم حسین قدم بر می داری واشک می ریزی تا خود را روبروی باب حسین برسانی و چون به اینجا میرسی و چشمت به گنبد طلایی حرم می افتد،متبرک می شود،زمزمه های عارفانه ات در میان هق هق گریه ها و تکان تکان شانه هایت اندک اندک گم می شود.آخر اینجا اوج تمام غربت هاست....
به اینجا که رسیده ای،دنیا برای تو تمام شده است..
اینجا کربلا است غمناک ترین شهر تاریخ...
